سفرنامه کلاردشت: در جستجوی خانه جنی
به گزارش مجله فروشگاه، این اثر را یک شرکت کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
از هر کسی که می پرسیدیم: خانه جنّی کجاست؟ جوابِ سربالا می گرفتیم.
اهالی روستای کُلِمه انگار بین خودشان قرار گذاشته بودند که اجازه ندهند هیچ غریبه ای پایش به خانه جنّی برسد. شاید هم واقعا نمی دانستند کجاست یا ترجیح می دادند، خودشان را بزنند به ندانستن.
اگر هم خیلی می خواستند یاری نمایند، دستشان را می گرفتند بالا و با انگشت، اشاره مبهمی به دوردست می کردند، یعنی: بروید آن سمتی. اما یاری بیشتری از ما ساخته نیست.
هوا ابر بود. تا دوردست ها که آسمان پهن شده بود، جز تراکم کدر و خاکستری توده پیوسته ابرها چیزی به چشم نمی خورد.
هوا نم داشت و زمین از باران شب قبل هنوز تَر بود. پیچ وواپیچ مسیرِ پیشِ رو طوری سردرگم مان می کرد که گویی جاده هم با اهالی روستا همدستی نموده بود تا ما هرگز به خانه جنّی نرسیم. هرچند دقیقه یک بار هم با انداختن ماشین در چاله ای عمیق تر از قبلی، غافلگیرمان می کرد.
ما اما ناامید نشدیم. به زحمت و از میان جواب های دست وپاشکسته روستاییان فهمیده بودیم که خانه جنّی درست در بلندترین نقطه روستای کُلِمه کلاردشت ساخته شده است.
جایی که احتمالا خیال جنیان راحت بود از این که دست هیچ آدمیزادی به آن ها نمی رسد؛ لااقل تا قبل از اختراع ماشینِ چهارچرخ.
برای همین تصمیم گرفتیم قید پرسش بی فایده از روستاییان را بزنیم و فقط مسیر سربالایی را دنبال کنیم. پس اعتماد کردیم به جاده. به راه پرآشوب روبه رو که از باران شب قبل خیس و گل آلوده بود. به این امید که در انتها آخرین سربالاییِ روستا، خانه جنّی بالاخره خودش را به ما نشان دهد.
همینطور هم شد. دیگر تقریبا روستا را پشت سر گذاشته بودیم. بعد همین که شیبِ آخر را طی کردیم و بالاخره به زمین صاف رسیدیم، سازه سیمانی خاکستری رنگ عجیبی، تک و تنها، در بلندترین نقطه روستا، روی تپه ای سمت چپ جاده توجه مان را به خود جلب کرد.
سکوت فراگیر شده بود. حالا دیگر باید گوش تیز می کردیم تا بتوانیم صدای عوعوی سگ ها و ناله گاوهای روستاییان را بشنویم.
در دو سوی جاده جز دشت سبزی که به خانه هایی در دوردست وصل می شد، هیچ چیز به چشم نمی خورد. گویی خانه ها از ترس خانه جنّی، عقب عقب رفته بودند و روستاییان در تمام این سال ها ترجیح داده بودند فاصله شان را با خانه تسخیرشده حفظ نمایند.
جستجو انتها یافته بود. خانه تسخیرشده را با اعتمادِ به طبیعت، در مرتفع ترین بخش روستای کُلِمه، نزدیک کلاردشت، در سکوت و در میانه دشت خالی پهناور پیدا نموده بودیم.
یکی یکی از ماشین پیاده شدیم. خانه جنّی در ارتفاع نشسته بود و هیچ جاده ای به آن نمی رسید. راه به کسی نمی داد. گویی با ما و تمام اهالی روستا قهر نموده بود.
برای همین رسیدن به آن بدون یک تپه نوردی کوتاه غیرممکن می نمود. خانه جنّی یک سازه دوطبقه سیمانی بود. رنگ یکدست خاکستری ساختمان برای اینکه آن را سرد و از روح انسانی تهی کند، کافی بود.
شکل ساختمان در دسته بندی هیچ یک از اشکال هندسی قرار نمی گرفت. نه مستطیل بود، نه ذوزنقه، نه دایره و همزمان ترکیبی از همه این ها بود.
طبقه بالای ساختمان محدّب بود و زیر سقف منحنی ساختمان که دو قوس ناهمگون داشت، جاخوش نموده بود. جلوی ساختمان پوشیده بود از پنجره های کوچک و بزرگ. پنجره هایی با مقدار های مختلف و هر یک به شکلی؛ هیچ دو پنجره ای شبیه هم نبود.
هر یک هم با نرده های فلزی زنگ زده ای که چینش آن ها هم شکل های مختلفی داشت، پوشیده شده بودند.
گویی معمار ساختمان نهایت تلاشش را نموده بود که هیچ تقارن و برابری در هیچ کدام از اجزای سازه دیده نگردد.
ساختمان در نداشت. تنها راه ارتباطی آن با دنیا بیرون یک سرسره سیمانی در سمت راست سازه بود که طبقه دوم را به تپه زیرپای ساختمان وصل می کرد.
تقلایمان برای رفتن به داخل خانه بی فایده بود. تمام پنجره ها مهر و موم شده بود و فاصله بین نرده های فلزی هر پنجره هم طوری انتخاب شده بود که مطمئن باشند هیچ آدمیزادی با هیچ ابعادی روزی نخواهد توانست به آن وارد گردد.
درون ساختمان هم البته چیز خاصی در انتظارمان نبود. به جز یک قفس فلزی بزرگ در طبقه اول، چیز دیگری وجود نداشت.
روستاییان می گفتند این قفس برای به دام انداختن یکی از اجنه ساخته شده است. بعضی عقیده داشتد که آن جن هنوز همان تو گرفتار است.
اهالی گفته بودند خانه جنّی یک شبه ساخته شده است. هیچ کس نمی داند دقیقا چه زمانی ساخته شده است . فقط می دانند که امشب خانه جنّی نبوده است و فردا بوده است. در مرتفع ترین نقطه روستا.
بعد از امتحان بیشتر پنجره ها، وقتی از ورود به خانه ناامید شدیم و مطمئن شدیم واقعا خانه جنّی راه به هیچ آدمیزادی نمی دهد، تصمیم گرفتیم که کم کم برگردیم.
سوار ماشین شدیم و این بار راه سرپایینی را پیش گرفتیم. خانه را پشت سر گذاشتیم. همزمان که خانه جنّی را در آینه بغل ماشین می دیدیم که کوچک و کوچک تر می شد، خانه های روستا یکی یکی از روبه رو رخ نشان می دادند.
صداهای روستا دوباره به جریان افتاده بود و مسیر سرپایینی ما را به کلاردشت نزدیک می کرد. پیرزن های روستا با پیراهن های گل گلی سلانه سلانه راه می رفتند تا لابد خودشان را برسانند به خانه همسایه روبه رویی تا شاید از تازه عروس شدن سحرگل حرف بزنند یا باران دیشب که عجیب تند بود.
بچه ها توی دشت بازی می کردند و مردها روی زمین ها مشغول کار بودند. حالا دیگر خانه جنّی کاملا از نظر محو شده بود و کمی این سوتر زندگی به سیاق سابق در جریان بود.
منبع: علی بابا